ارزیابی سرودههای خاقانی
افضل الدین بدیل بن علی بن عثمان حقایقی شروانی ملقّب به حسّان العجم و متخلّص به خاقانی در شمار بزرگترین شاعران ایران است. جُز از عمویش کمال الدین عمر که طبیب و فیلسوف بود باقی خاندانش از پیشه وران بودند چنان که پدرش نجیب الدین علی نجّاری میکرد و مادرش که کنیزی رومی بود و بعدها مسلمان شد به طبّاخی شهرت داشت و پدربزرگش عثمان بافنده بود. به همین سبب بدیل تربیت علمی و ادبی خود را ابتدا مدیون عَمّ و پسر عَمّ خود بود که به او انواع دانشهای ادبی و حکمت را آموختند و سپس مدیون ابوالعلاء گنجوی، شاعر دربار شروانشاهان که به او فنون شاعری را تعلیم داد. بدیل در آغاز شاعری «حقایقی» تخلّص میکرد امّا پس از آن که ابوالعلاء گنجوی او را به درگاه خاقان منوچهر بن شروانشاه بُرد تخلّص «خاقانی» را برگزید. او با منوچهربن شروانشاه و پسرش اخستان بن منوچهر معاصر و مورد توجه و عنایت این دو «شروانشاه» بود و در عین حال با امیران اطراف و سلاطین دوردست مانند خوارزمشاهیان هم ارتباط داشت و آنان را میستود. دیوان خاقانی و مخصوصاً قصاید او آیینهی تمام نمای زندگی شاعر و نرم و درشتهایی است که از روزگار و مردمش دیده است. قصیدهی معروف او با ردیف «خاک» که در رثای امام محمّد یحیی سروده است مربوط به واقعهی حملهی غزان به خراسان و حبس سنجر و شهادت محمدبن یحیی است و آن در وقتی بود که او از خدمت شروانشاه ملول گشته و عزم دیدار شاعران خراسان و دربارهای مشرق ایران را کرده و به ری رسیده بود (548 هـ)، امّا با شنیدن اخبار ناامنی خراسان ناگزیر به شروان بازگشت. قصیدههای غرّایی که تحت تأثیر زیارت خانه خدا سروده است حاصل سفر او به مکّه به سال 548 است. قصیدهی استواری که در توصیف ایوان مداین و تأسف بر ویرانی آن سروده است به سبب دیداری است که در بازگشت از سفر مکّه و ورود به بغداد از بازماندههای آن کاخ افسانهای کرده بود، و قصیده ای که در وصف اصفهان دارد در نتیجهی سفر او به آن شهر و پوزشخواهی از هجوی است که مجیر بیلقانی از اصفهان کرده و به او نسبت داده بود و البته مثنوی تحفة العراقینِ او بدان سبب سروده شد که در مراجعت از حجّ قصد دیدن امیران عراقین کرد و از جمله با خلیفهی عباسی المقتفی لامرالله دیدار نمود.
خاقانی پس از این سفر پربار و درازآهنگ به شروان بازگشت امّا گویا سعایت بدخواهان سبب شد تا میان او و فرمانروای شروان کدورتی رخ داد که موجب یک سال حبس شاعر شد. حبسیّههای زیبای او در دیوان شعرش حاصل این ایام است. پس از خلاصی از بند شروانشاه که به شفاعت عزّالدوله از او صورت پذیرفت به سال 569 دوباره زیارت کعبه کرد و در مراجعت به شروان در سال 571 دست تقدیر فرزند بیست سالهاش رشیدالدین را از او گرفت و چندین ناملایم دیگر بر او روا داشت تا این که خاقانی رو به عزلت بُرد و سالهای پایانی حیاتش را در تبریز گذراند و هم در آن شهر به سال 595 یا نزدیک به آن چشم بر جهان فرو بست و در مقبرة الشعرای آن شهر مدفون شد.
مرگ او سبب شد تا نظامی گنجوی که به او با رشتههایی از مودّت و دوستی بسته بود بگوید:
همی گفتم که خاقانی دریغاگویِ من باشد *** دریغا من شدم آخر دریغاگوی خاقانی
خاقانی علاوه بر نظامی با برخی شاعران دیگر چون فلکی شروانی و رشید وطواط دوستی داشت، هر چند که رشتهی مودت میان او و رشید پایدار نماند و سرانجام گسسته گشت. خاقانی نسبت به استاد و ولی نعمت خود ابوالعلاء گنجوی هم وفادار نماند و او را در ابیاتی از تحفة العراقین هجو نمود. استادم دکتر صفا حق دارند که فرمودهاند: «خاقانی پاداش این بی ادبی را به استاد از شاگرد خود مجیرالدین بیلقانی گرفت و از بدزبانیهای او چنان که باید آزرده شد.»
او را باید در شمار بزرگترین قصیدهپردازان شعر فارسی به حساب آورد. در ترکیب الفاظ و خلق معانی و آوردن مضمونهای تازه و نوآوری در تشبیه و التزام ردیفهای دشوار بر بسیاری از شاعران پارسی سر است. توصیفات شاعرانهی او از بادیه و آتش و بهار و خزان و طلوع و غروب آفتاب و صبح تقریباً کم نظیر است و ترکیباتش که همراه با تخیلات نو و درآمیخته به استعارات و کنایات عجیب است بی سابقه. احاطهاش به دانشهای زمان خود باعث راه یافتن مضامین علمی در شعرش شده و همهی اینها به علاوهی به کار بردن واژههای عربی دشوار و باریک اندیشی و فراوانی استعارات و کنایات، فهم برخی از اشعار او را مشکل ساخته است. با این همه طرز سخن خاقانی در شعر مورد تقلید و پیروی بسیاری از شاعران پس از او قرار گرفت زیرا در مجموع دل انگیز و مطبوع بود. از شاعران پیش از خود بیشتر از همه به سنایی چشم داشت و خود را تالی او میکرد دانست و میکرد گفت :
چون فلک دور سنایی درنوشت *** آسمان چون من سخن گستر بزاد
از نمونهی اشعار او:
این قصیده را در حالت بیماری و در اشتیاق خراسان سروده است:
به خراسان شوم ان شاءالله *** آن ره آسان شوم ان شاءالله
چون طرب در دل و دل در ملکوت *** ره به پنهان شوم ان شاءالله
خضر پنهان گذرد بر ره و من *** خضر دوران شوم ان شاءالله
ایمن از کوه نشینان به گذر *** باد آبان شوم ان شاءالله
پیش آن بادپرستان به شکوه *** کوه ثهلان شوم ان شاءالله
قمع آن را که کند کوه پناه *** موج طوفان شوم ان شاءالله
ملک عزلت طلبم و افسر عقل *** بو که سطان شوم ان شاءالله
تا زند چتر سیه بخت سپید *** ابر نیسان شوم ان شاءالله
چه نشینم به وباخانهی ری *** به خراسان شوم ان شاءالله
عندلیبم چه کنم خارستان *** به گلستان شوم ان شاءالله
همه سر عقلم و چون عزم کنم *** همه تن جان شوم ان شاءالله
خاک شوره شدهام جهد کنم *** کآب حیوان شوم ان شاءالله
بکنم دیودلیها به سفر *** تا سلیمان شوم ان شاءالله
چون صفایافتگان ز اشک طرب *** تر گریبان شوم ان شاءالله
چون شگرفان ره از گرد سفر *** خشک دامان شوم ان شاءالله
نمک افشان شدم از دیده کنون *** شکرافشان شوم ان شاءالله
گر چو نرگس یرقان دارم، باز *** گل خندان شوم ان شاءالله
خشک چون شاخ درمنه شدهام *** تازه ریحان شوم ان شاءالله
سنگ زردم شده معلول به وقت *** لعل رخشان شوم ان شاءالله
چشم یارم همه بیماری و باز *** همه درمان شوم ان شاءالله
عرض آورد به گوشم سر و گفت *** که به پایان شوم ان شاءالله
چون ز شربت به جلاب آمدهام *** به ز بحران شوم ان شاءالله
به مزور ز جواب آیم هم *** رغم خصمان شوم ان شاءالله
وز مزوّر چو به مرغ آیم باز***مرغ پرّان شوم ان شاءالله
تب مرا گفت که سرسام گذشت *** من پس آن شوم ان شاءالله
نه نه تا حکم ز سلطان چه رسد *** تا به فرمان شوم ان شاءالله
گر دهد رخصه، کنم نیّت طوس *** خوش و شادان شوم ان شاءالله
بر سر روضهی معصوم رضا *** شبه رضوان شوم ان شاءالله
گرد آن روضه چو پروانهی شمع *** مست جولان شوم ان شاءالله
در رثای امام محمّد یحیی که به دست مهاجمان غُز به شهادت رسید.
تا درد و محنت است در این تنگنای خاک *** محنت برای مردم و مردم برای خاک
جز حادثات حاصل این تنگنای چیست *** ای تنگ حوصله چه کنی تنگنای خاک
این عالمی است جافی و از جیفه موج زن *** صحرای جان طلب که عفن شد هوای خاک
خواهی که جان به شطّ سعادت برون بری *** بگریز از این جزیرهی وحشت فزای خاک
خواهی که در خور نگه دولت کنی مقام *** برخیز ازین خرابهی نادلگشای خاک
دوران آفت است چه جویی سواد دهر *** ایام صرصر است چه سازی سرای خاک
هرگز وفا ز عالم خاکی نیافت کس *** حق بود دیو را که نشد آشنای خاک
خود را به دست عشوهی ایام وا مده *** کز باد کس امید ندارد وفای خاک
اجزات چون به پای شب و روز سوده شد *** تاوان طلب مکن ز قضا در فضای خاک
خاکی که زیر سم دو مرکب غبار گشت *** پیداست تا چه مایه بود خونبهای خاک
لاخیر دان نهاد جهان و رسوم دهر *** لاشیء شناس برگ سپهر و نوای خاک
چون وحش پای بند سپهر و زمین مباش *** منگر وطای ازرق و مگزین غطای خاک
ای مرد چیست خود فلک و طول و عرض او *** دودی است قبه بسته معلق ورای خاک
شهبازگوهری چه کنی قبههای دود *** سیمرغ پیکری چه کنی تودههای خاک
گردون کمان گروههی بازی است کاندرو *** گِل مهرهای است نقطهی ساکن نمای خاک
تا کی زمختصر نظری جسم و جان نهی *** این از فروغ آتش و آن از نمای خاک
جان دادهی حق است چه دانی مزاج طبع *** زربخشش خور است چه خوانی عطای خاک
خاقانیا جنیبت جان وا عدم فرست *** کان چرب آخورش به از این سبز جای خاک
نحلی، جعل نهای، سوی بستان قدس شو *** طیری نه عنکبوت، مشو کدخدای خاک
میلی بهر بها بخر و در دو دیده کش *** باری نبینی این گهر بی بهای خاک
خاصه که بر دریغ خراسان سیاه گشت *** خورشید زیر سایهی ظلمت فزای خاک
گفتی پی محمد یحیی به ماتمند *** از قبّهی ثوابت تا منتهای خاک
او کوه حلم بود که برخاست از جهان *** بی کوه کی قرار پذیرد بنای خاک؟
از گنبد فلک ندی آمد به گوش او *** کای گنبد تو کعبهی حاجت روای خاک
بر دست خاکیان خپه گشت آن فرشته خلق *** ای کاینات واحزنا از جفای خاک
دید آسمان که در دهنش خاک میکنند*** واگه نبد که نیست دهانش سزای خاک
ای خاک بر سر فلک آخر چرا نگفت *** کاین چشمهی حیات مسازید جای خاک ...
جبریل بر موافقت آن دهان پاک *** میگوید از دهان ملائک صلای خاک
تب لرزه یافت پیکر خاک از فراق او *** هم مرقد مقدس او شد شفای خاک
با عطرهای روضهی پاکش عجب مدار *** گر طوبی بهشت برآرد گیای خاک
سوگند هم به خاک شریفش که خورده نیست *** زو به نوالهای دهن ناشتای خاک
در ملت محمّد مرسل نداشت کس *** فاضلتر از محمد یحیی فنای خاک
آن کرد روز تهلکه دندان نثار سنگ *** وین کرد، گاه فتنه دهان را فدای خاک
کو فرّ او که بود ضیابخش آفتاب *** کو لطف او که بود کدورت زدای خاک
زان فکر و حلم چرخ و زمین بی نصیب ماند *** این گفت وای آتش و آن گفت وای خاک
خاک درش خزاین ارواح دان چرخ ** فیض کفش معادن اجسادزای خاک
سنجر به سعی دولت او بود دولتی *** باد از سیاستش شده مهرآزمای خاک
بی فرّ او چه سنجد تعظیم سنجری *** بی پادشاه دین چه بود پادشای خاک
پاکا! منزّها! تو نهادی به صنع خویش *** در گردنای چرخ سکون و بقای خاک
خاک چهل صباح سرشتی به دست صنع *** خود بر زبان لطف براندی ثنای خاک
خاقانی است خاک درت حافظش تو باش *** زین مشت آتشی که ندارند رای خاک
جوقی لئیم یک دوسه کژسیر و کوژسار *** چون پنج پای آبی و چون چهارپای خاک
این بیتها از قصیدهای است که در مرثیه فرزندش رشیدالدین سروده است:
صبحگاهی سر خوناب جگر بگشایید *** ژالهی صبحدم از نرگستر بگشایید
دانه دانه گهر اشک ببارید چنانک *** گره رشتهی تسبیح ز سر بگشایید
خاک لب تشنهی خون است وز سرچشمهی دل *** آب آتش زده چون چاه سفر بگشایید
نونو از چشمهی خوناب چو گل تو بر تو *** روی پرچین شده چون سفرهی زر بگشایید
سیل خون از جگر آرید سوی باغ دماغ *** ناودان مژه را راه گذر بگشایید
از زبر سیل به زیر آید و سیلاب شما *** گر چه زیر است رهش سوی زبر بگشایید
چون سیاهیّ عنب کآب دهد سرخ، شما *** سرخی خون ز سیاهی بصر بگشایید
تف خون کز مژه بر لب زد و لب آبله کرد *** ز مهریری ز لب آبله ور بگشایید
رخ نمکزار شد از اشک و ببست از تف آه *** برکهی اشک نمک را چو جگر بگشایید
بر وفای دل من ناله برآرید چنانک *** چنبر این فلک شعبدهگر بگشایید
چون دو شش جمع برآیید چو یاران مسیح *** بر من این شش در ایام مگر بگشایید
دل کبود است چو نیل فلک ار بتوانید *** بام خمخانهی نیلی به تبر بگشایید
زین دو نان فلک ار خوانچهی دونان بینید *** تا نبینم که دهان از پی خور بگشایید
از طرب روزه بگیرید وز خونریز سرشک *** نه به خوان ریزهی این خوانچهی زر بگشایید
به جهان پشت مبندید و به یک صدمت آه *** مهرهی پشت جهان یک ز دگر بگشایید
گریهگر سوی مژه راه نیابد مژه را *** ره سوی گریه کزو نیست گذر بگشایید
گر سوی قندز مژگان نرسد آتل اشک *** راه آتل سوی قندز به خزر بگشایید
لوح عبرت که خرد راست به کف برخوانید *** مشکل غصه که جان راست زِ بر بگشایید
لعبت چشم به خونین بچگان حامله شد *** راه آن حامله را وقت سحر بگشایید
ابن بیتها از قصیدهای است که در شکایت از حبس و بند، و مدح عظیم الروم عزالدوله قیصر سروده است:
فلک کژروتر است از خط ترسا *** مرا دارد مسلسل راهب آسا
نه روح الله در این دیر است چون شد *** چنین دجّال فعل این دیر مبنا
تنم چون رشتهی مریم دوتا است *** دلم چون سوزن عیساست یکتا
من این جا پای بند رشته ماندم *** چو عیسی پای بند سوزن آنجا
چرا سوزن چنین دجّال چشم است *** که اندر جیب عیسی یافت مأوا
لباس راهبان پوشیده روزم *** چو راهب زان برآرم هر شب آوا
به صور صبحگاهی برشکافم *** صلیب روزن این بام خضرا
شده است از آه دریا جوشش من *** تیممگاه عیسی قعر دریا
به من نامشفقند آباء علوی *** چو عیسی زان ابا کردم ز آبا
مرا از اختر دانش چه حاصل *** که من تاریکم او رخشنده اجزا
چه راحت مرغ عیسی را ز عیسی *** که همسایه است با خورشید عذرا
گر آن کیخسرو ایران و تور است *** چرا بیژن شد اندر چاه یلدا
چرا عیسی طبیب مرغ خود نیست *** که اکمه را تواند کرد بینا
نتیجه دختر طبعم چو عیسی است *** که بر پاکیّ مادر هست گویا
سخن بر بکر طبع من گواه است *** چو بر اعجاز مریم نخل خرما
چو من ناورد پانصد سال هجرت *** دروغی نیستها برهان من ها
برآرم زین دلِ چون خان زنبور *** چو زنبوران خون آلوده غوغا ...
منبع مقاله :
ترابی، سیّدمحمد؛ (1392)، نگاهی به تاریخ و ادبیات ایران (جلد اول) (از روزگار پیش از اسلام تا پایان قرن هشتم)، تهران، انتشارات ققنوس، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}